هادی چهارمین اجرا از هفدهمین قسمت از برنامه عصر جدید را داشت! پسری جوان و خوش سیما که با لکنت زبانش گوشهای از زندگیاش را روایت کرد، از توانمندیاش در اجرا و خوانندگی در صحنه تئاتر گفت و خواستگاریهایی که هر بار به رای منفی منتج میشد! هادیِ قصهی ما از شرط و شروط خانواده عروس میگفت که [نظیرش را کم نشنیدیم] و از تصادفی که منجر به کما و بعد لکنت زبانش شد. لکنت زبانی که خداروشکر با ساعتها گفتار درمانی و کلاسهای فن بیان رو به بهبود است. هادی یک ناتوانی را به رخ ما کشید و در دلمان این امید و انگیزهاش و غلبه بر این ناتوانی را تحسین میکردیم! هادی اما درخواستی هم از داوران داشت که تا پایان اجرایش رای ندهند و قضاوت نکنند! هادی درست در اوج اجرایش، همان لحظه که با تمام وجود ایستادیم و تحسینش کردیم و به وجودش مفتخر شدیم و بالیدیم، فصیح و بلیغ ادامه داد و گفت این یک بازیای بیش نبود! بله هادی بازیگر قهاری بود و فوقالعاده نقش فردی با لکنت زبان را به طرز عجیبی عالی بازی کرد! اما این تمام ماجرا نبود! لحظهای که دیدیم *رودست خوردیم* درد داشت خیلی درد! درد داشت با احساسمان بازی شد، و همیشه درد دارد این آگاهی!!! و اجرا پایان یافت و قضاوتها شروع شد؛ اکثریت خندیدن و احسنت گفتند به این اجرا و در اصل هادی را تحسین کردند که توانست دروغش را به خوبی اجرا کند و باورش کنند! و تاریخ را هم که بخوانیم حقهبازی خیلیها تحسین شده و عبور کردیم و این دردها را انباشتیم! ولی بود داوری که ایستاد و گفت «اگر بازی بود باید میگفت که بازی است و بعد اجرا میکرد!» و رای منفی داد! مثل خیلیها که وقتی آگاه میشوند بازی خوردند، میایستند و واکنش نشان میدهند و این درد را فریاد میزنند!
پ.ن: هادی را باور کرده بودم! مثل هادیهای دیگری که باور کردم و رودست خوردم! مثل هادیهایی که بد بینم کردند و هر لحظه میترسم نکند دارم بازی میخورم! چرا که مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسد و انصافا ترس هم دارد!
به آخرینهای ۹۷ هم رسیدیم، هر چند که هیچ دو لحظهای مثل هم نیست و هر آن در حالِ تجربهی آخرینی هستیم!
۹۷من با ۹۶ام و با قبلیهای آن متفاوت بود همانطور که هیچ دو لحظهای شبیه هم نیست، اما جنس تفاوتش در دردی بود که قطعا #توفیق_اجباری بوده برای وسعت روح! برای امتحان ادعاهایم! برای شناخت خود و بازشناخت آن!
در تک تک روزهایی که بر ما میگذرند کم نیستند اتفاقات شیرین و قطعا هستند لحظات تلخ! اما این نگاه ماست که به این شیرینیها و تلخیها ضریب میدهد! و گاهی، هرچند این تلخیها کمتر باشند اما با چنان قدرتی افسار ذهن آدمی را بدست میگیرند که پشت پا میزند به تک تک شیرینیها! همانطور که برعکسش هم صادق است!
حالْ که به خط پایانی ۹۷ نزدیک میشویم بیش از پیش به این سالی که گذشت و تک تک اتفاقاتی که خودآگاه یا ناخودآگاه از ۹۶و قبل آن وام گرفتهاند و یا بر ۹۸ و بعد از آن تاثیر میگذارند٬ فکر میکنم!
فکر میکنم به سهل ممتنع بودن مفاهیم و یا اتفاقاتی که درگیرم کردند و بارها مرا گوشه رینگ فرستادهاند و مشت میزدند تا مغلوبم کنند!
حتی فکر میکنم به دیلتای و ماخر و اینکه معتقد بودند یک معنای غایی و یک فهم نهایی از اثر وجود دارد و صدها مثال نقض در همین ۹۷ای که هنوز هم تمام نشده برای ردشان دارم!
فکر میکنم به آدمها، به فهمهای متفاوتشان، به تفاسیر مختلفشان و چه بسا متضادشان، فکر میکنم به این ذهن قدرتمند که در یک لحظه چنان شیرینیها را مبدل به تلخی میکند یا بالعکس که حیرت زده میشویم!
حتی فکر میکنم به بازیچه دست دیگری بودن! این «دیگری» هم میتواند شخص دیگری باشد و هم آن هدف و تصمیمی که به راستی آنِ من نبوده!
و میترسم از این بازی خوردنها.
و حتی میترسم از لایههای پنهان وجود آدمی که در روابط رخ مینمایانند! این انسان به غایت پیچیده و هزار لایه!
این روزها با #افکار میگذرند و #ترس، اما سوسوی #امید راه بر من هموار میکند!
۹۷دوست نداشتنیای که با همان غلبه تلخی بر شیرینیِ حاصل ذهن من، تبدیل شد به یکی از پرتجربهترینِ سالهایم!
بعد از ۲۹سال مستند «روایت رهبری» را دیدیم! بعد از ۲۹ سال مسئولین به این فکر افتادند که آرشیو را استفاده کنند و روایت کنند بعد از این همه سال که روایت شدند! این را تعمیم دهیم به همهی موضوعات خرد و کلان و حتی به قدمت تاریخ! روایت شدن را حتی در رابطههامان هم کم ندیدیم؛ وقتی که شرح ما وقع را تنها از «یک» راوی شنیدهایم!
گاهی دلم میخواهد فریاد بزنم که *تا کی مصلحت نیست ناگفتهها گفته شوند؟* گاهی نگران میشوم این نگفتنها تا جایی پیش رود که خودمان هم فراموش کنیم که اصل ماجرا چه بوده! که خودمان هم باور کنیم آنچه را که روایت شده!
ما مسئولیم در قبال آنچه که باید روایت میکردیم، گفتیم «مصلحت نیست» و در سکوت نشستیم و غافل شدیم از افرادی که جعل روایت کردند! غافل شدیم از روایتی که ساختند! غافل شدیم این سکوت ما به او میدان مظلومنمایی داد! او را از عرصه عمل راندیم و به حق هم راندیم اما نگفتیم و روایت نکردیم و روزی به خود میآییم که روایت مظلومانه او باور آحاد شده! فراموش نکنیم که «ما شیعهایم، مظلومیت تنها تمرین تاریخی رفتار ی ما بوده!» و آگاه باشیم «کسی که در عرصه عملی مظلوم واقع میشه به لحاظ نظری میبره»!
حال این را بگذار در کنار روایت نداشتن!
بارها و بارها به خودم قول دادم که یک برنامه روزانهی مستمر و مستدام داشته باشم! اما شاید طولانیترین، تنهاترین و موفقترین برنامهای که داشتم یک پروژه حال خوب سازی جهت تلطیف اوضاع برای از دست ندادن روزهام بخاطر هزار جور فکر و خیال و اتفاق بد، بود!
چند روز پیش خیلی اتفاقی گروه تلگرامیام را دیدم تحت عنوان صد روز خوشحالی که از اواخر ۹۵ تا اوایل ۹۶ (به مدت صد روز) هر روز روایتی از یک اتفاق خوبم را مینوشتم!
یادم هست بعضی روزها که هیچ رخداد خوشایندی نداشتم سعی میکردم بسازمش! از قدم زدن در برگهای به جا مانده از پاییزِ باغ ارم تا تماشای غروب خورشید تپه شهدا یا حتی خوشحال کردن دیگری.
از انرژی بخش بودن روایت آن صد روز که بگذرم، مداوت صد روزهاش شگفتآور بود!
دوباره این اتفاقی بودنها را قدر دانستم و همین باعث شد بعد از آن همه کار ناتمام و بد قولی و بدعهدی به خودم، جرات یاعلی گفتن رو داشته باشم و یک بار دیگر پروژه صد روزه را برای اهداف دیگرم پیاده کنم!
#100happyday
عدالت آموزشی یعنی همهی امکانات تهران جمع نباشه! یعنی خوبان از اساتید و پژوهشکده و غیره تهران نباشه! یعنی استادت برای اینکه چند ماه دیگه باید برگردی به شهرت و دور باشی از مرکز بازم بهت پیشنهاد پژوهشی بده! عدالت آموزشی یعنی قبلش اینقدر عدالت برقرار باشه که سطح اقتصاد و معیشت اینقدری باشه که بتوان به فکر آموزش بود! عدالت آموزشی یعنی در ۱۲-۱۷ سال درس خواندن مهارت یادگرفته باشی که بعد این همه سال حداقل درآمدی برای شرکت در کلاس و خرید کتاب داشته باشی! عدالت آموزشی یعنی با خیال راحت برگردی شهرت و فکر نکنی خیلی چیزها رو داری از دست میدی! چیزهایی که جز در تهران نیستند! عدالت آموزشی یعنی برای کسب علم دکترای بخوانی نه برای تهران ماندن! عدالت آموزشی یعنی همینها که نداریم!!!
مسئولین ما هنوز نفهمیدن عدالت اجتماعی پیش نیاز عدالت آموزشی است! هنوز نفهمیدن تا رویکرد حکومت و ملت عدالت نباشه عدالت آموزشی محقق نمیشه! و هنوز برنامه و مناظره و همایش میذارن تا عدالت آموزشی برقرار کنند!!!
خوابیم! خواب!!!
بیدار شیم! برای یک بار هم که شده بیدار شیم و به فکر استعدادهایی باشیم که داریم از دست میدیم! به فکر امیدهایی باشیم که دارن میشن آرزو! به فکر اهدافی باشیم که دارن میشن خاطره! به فکر خودمون باشیم! یه فکر دیگران باشیم! به فکر باشیم تا دیر نشده! به فکر باشیم.
#بلندفکرکردنهام
تاکنون از بچههای فامیل پرسیدیم تو مدرسه چیا یادگرفتن؟ پرسیدیم کدوم درسها رو بیشتر دوست دارن و چرا؟ پرسیدیم آزمایشهای کتاب علوم رو انجام میدن یا نه؟ تاکنون از کنکوریهای فامیل پرسیدیم از خوندن کدوم درس لذت بردن؟ پرسیدیم چرا میخوان برن دانشگاه؟ پرسیدیم میخوان چی بخونن؟ تاکنون از دانشجوهای فامیل پرسیدیم کلاسهاشون چقدر مفید بودن؟ پرسیدیم چند تا کتاب خوندن؟ پرسیدیم چی میخواستن از دانشگاه و چی بدست آوردن؟ پرسیدم به کجا دارن میرن؟ پرسیدیم چرا دنبال ارشد گرفتن و دکترا گرفتن؟
نه نپرسیدیم!
فقط پرسیدیم؛ کلاس چندمی؟، امتحانات کی تموم میشن؟، برا کنکور هم میخونی؟ رتبهات چند شد؟ دانشگاه چی قبول شدی؟ ترم چندی؟ ترمت کی تموم میشه؟ کی فارغالتحصیل میشی؟ ارشد کنکور ندادی؟ کجا قبول شدی؟ چی قبول شدی؟ یعنی چیکاره میشی؟ کی دفاع میکنی؟ یعنی دکترا نمیخونی؟ کی کنکور دکترا داری؟ خب دکترا گرفتی پس چرا کار نداری؟
اینقدر با این سوالات ذهن ما رو جهت دادند که پایان امتحانات رو جشن میگیریم! که بعد از کنکور دوست داریم کتابها رو آتیش بزنیم! که فقط به فکر رتبهایم! به فکر قبولیایم! به فکر رسیدن به هدفی هستیم که دیگران برامون ساختن! اینقدر به دنبال مدرک گرفتنیم که برامون مهم میشه مدرک کدوم دانشگاه رو داریم میگیرم! که هفتههای آخر کلاسها رو تعطیل میکنیم! که شب امتحان باید جور یک ترم نخوندن رو بکشیم که قبول شیم! که پایان ترم رو از خوشحالی پرواز میکنیم! که هر کاری میکنیم وارد ارشد شیم! که دفاع رو آزادی میدونیم! که فقط مدرک رو میخوایم نه علم رو!!!
اما همیشه همینطوری نمیمونه! و همه اینطوری نبودن و نیستن و نخواهند بود.
بعضی وقتها جلوی همهی آرزوهای برساخته دیگران میایستی و انتخاب میکنی! که میگذری از بعضی درسهای بدرد نخور و وقتت رو صرف شادیهای کوچک میکنی! که انتخاب میکنی و میرسی! و اگر بعد از رسیدن فهمیدی مسیرت این نبوده شجاعت به خرج میدی و مجددا بسم الله میگی! که همهی سردرگمیها رو به جون میخری تا راهتو پیدا کنی! که .
که برای یک بار هم شده به علم به ما هو علم نگاه کنی! که لذت ببری از مباحث کلاس! که حیفت بیاد غایب شی! که امتحان رو برای امتحان نخونی! که موقع امتحان مجددا صوت کلاسها رو بذاری و با تک تک جملهها سیر و سلوک کنی! که لذت ببری! که درد بکشی! که بنیان فکری رو متلاشی کنی! که در بند نمره نباشی! که غصه بخوری از تموم شدنها! که غصه بخوری بعد از ۱۷سال تحصیل به این مرحله برسی که.
که بعد از عمری اتلاف عمر! فکری بشیم کدام بار بر زمین مانده را من میخواهم بردارم؟
چه کنم که اگر در مسیرم، بمانم و اگر نیستم به مسیر برگردم؟
حواسمان نیست که ما میگوییم و رد میشویم. اما یکی ممکن است گیر کند! بین کلمات ما. بین قضاوتهای ما.
حواسمان نیست این حرف ممکن است برای همیشه او را زمینگیر کند، ممکن است هیچوقت نایستد، نرود، نرسد.
یادم هست تک تک حرفهایی که زدند، تمام آن نشدنها، نرسیدنها، خط و نشان کشیدنها. تمام آنها که از «نمیتوانیها» گفتند ولی شد ولی خواست و شد ولی خواستم و شد!!!
و حال؟!
انقلاب اسلامی به ما یاد داد که خسته نشویم و محکم و پرانرژی جلو برویم. یاد داد ایستادگی داشته باشیم! یاد داد که نایستیم و حرکت کنیم! یاد داد «ایستادن و نه ایستادن» را!
هادی چهارمین اجرا از هفدهمین قسمت از برنامه عصر جدید را داشت! پسری جوان و خوش سیما که با لکنت زبانش گوشهای از زندگیاش را روایت کرد، از توانمندیاش در اجرا و خوانندگی در صحنه تئاتر گفت و خواستگاریهایی که هر بار به رای منفی منتج میشد! هادیِ قصهی ما از شرط و شروط خانواده عروس میگفت [که نظیرش را کم نشنیدیم] و از تصادفی که منجر به کما و بعد لکنت زبانش شد. لکنت زبانی که خداروشکر با ساعتها گفتار درمانی و کلاسهای فن بیان رو به بهبود است. هادی یک ناتوانی را به رخ ما کشید و در دلمان این امید و انگیزهاش و غلبه بر این ناتوانی را تحسین میکردیم! هادی اما درخواستی هم از داوران داشت که تا پایان اجرایش رای ندهند و قضاوت نکنند! هادی درست در اوج اجرایش، همان لحظه که با تمام وجود ایستادیم و تحسینش کردیم و به وجودش مفتخر شدیم و بالیدیم، فصیح و بلیغ ادامه داد و گفت این یک بازیای بیش نبود! بله هادی بازیگر قهاری بود و نقش فردی با لکنت زبان را به طرز عجیبی فوقالعاده بازی کرد! اما این تمام ماجرا نبود! لحظهای که دیدیم *رودست خوردیم* درد داشت، خیلی درد! درد داشت با احساسمان بازی شد، و همیشه درد دارد این آگاهی!!! و اجرا پایان یافت و قضاوتها شروع شد؛ اکثریت خندیدند و احسنت گفتند به این اجرا و در اصل هادی را تحسین کردند که توانست دروغش را به خوبی اجرا کند و باورش کنند! و تاریخ را هم که بخوانیم حقهبازی خیلیها تحسین شده و عبور کردیم و این دردها را انباشتیم! ولی داوری هم بود که ایستاد و گفت «با روح واقعی آدمها نباید بازی کرد و اگر بازی بود باید میگفت که بازی است و بعد اجرا میکرد! او به ما حقه زد!» و رای منفی داد! مثل خیلیها که وقتی آگاه میشوند که بازی خوردند، میایستند و واکنش نشان میدهند و این درد را فریاد میزنند!
پ.ن: هادی را باور کرده بودم! مثل هادیهای دیگری که باور کردم و رودست خوردم! مثل هادیهایی که بد بینم کردند و هر لحظه میترسم نکند دارم بازی میخورم! چرا که مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسد و انصافا ترس هم دارد!
نقد تلخی را نویسنده شوخ و شیخ درباره «ظاهرپرست» بودن تحصیل کردههای خارج مطرح میکند که فقط طوطی وار درس خواندهاند و فقط به فکر به دست آوردن مقام و منصباند. آنها خادم فرنگیها شدهاند، فرهنگ و دو آداب بومی خود را «حتی قبل از رسیدن به اروپا» فراموش کردهاند، در حالی که هیچ چیز جز درکی «سطحی» از غرب به دست نیاوردهاند. برخی تا آنجا پیش رفتند که از «بیگانگی (الیناسیون)» خارج درس خواندهها سخن گفتند. مجدالملک آنان را «آفتابپرست» میخواند چراکه «دولت خسارتهای قابل توجهی را متحمل شد» تا آنها تنها دو چیز را یاد بگیرند: «از مردمشان متنفر شوند و ملتشان را تحقیر کنند».
از کتاب نظام آموزشی و ساختن ایران مدرن؛ دیوید مناشری (ص ۱۰۹)
روزهایی بوده که جوان نبودم و جوانی نکردم! روزهایی که حسرت اتلافش هنوز هم به دلم مونده! اما روزهایی بوده که جوونی کردم و این دقیقا همون موقعهایی بوده که خودِخودم بودم! یه نگاه به دور و برتون بندازید ببینید با کیا باشید جوونی میکنید با همونا خودتونید نه بدلِ یه شخصِ فرضیِ در ذهن دیگری!
بیاین اگه قرار بود زندگی هر روزمون رو در یکی از کانالهای تلویزیون نشون بدن، اونی نباشیم که با دیدن دو روز کسلکننده از زندگیش بگن اَه اینکه تکرار دیروزه بزن کانال بعدی!
جوان بمانید و با جوانان بمانید!
مرا از انبوه کتابهایم میشناسند، کتابهایی که خواندهام و عاشقشانم، کتابهایی که از سر اجبار خریدم، کتابهایی که به امانت گرفتهام و کتابهایی که نخواندهام! کتابهای نخوانده تکلیفشان مشخص است؛ آنقدر در قفسه میمانند تا روزی مرا به خود فرا بخوانند، همان روزهایی که فکر میکنیم اتفاقی از قفسه برشان داشتیم و میخوانیمشان و تعجب میکنیم کلماتش زبان ما شدهاند و پردهدری میکنند!!!
بعد از ساعتها یاس فلسفی و نمیدانم کاری و غرق در آینده مبهم کتابی برداشتم که اینگونه نوشته بود:
«این اضطرابها، نگرانیها، اندوههای مبهم و به پوچی رسیدنها، مانند طوفانی وحشتناک، روح انسان را همواره در هم میکوبد. اگر بشر این گونه دچار ابتذال و گمراهی و هلاکت شده، به دلیل دوری او از خداست.»
آری هیچ چیز اتفاقی نیست! حتی نقل قول از حضرت استاد که شنیدم میگفت «اگر فکر میکنی کاری که انجام میدی درسته انجامش بده و به ملامت دیگران کاری نداشته باش!»
بعد از کلی تاخیر و 14ساعت تو قطار بودن با خستگی و گرسنگی تو این گرمای انقلاب سوز چشممون به جمال میدان انقلاب افتاد و تو چه میدانی چه قول و قرارها گذاشتم با خودم! اما رمقی برایم نمانده بود تا بایستم و از امروز بسازم آنچه که رویاپردازی میکردم! آنقدر این بیرمقی را تلقین کردم که اساسا تا شب گوشی به دست بین خواب و بیدار بودم! وقتی چای گذاشتم و رفتم اتاق دوستم انگار انقلابی کرده باشم! همانطور خود را فاتح میدیدم که عضو جدید اتاقشان مرا به وجد آورد! انرژیای که در صحبتش بود، مثبت اندیشیای که داشت، برنامههای منظمی که تعریف میکرد و خواب مناسبی که داشت، همه و همه مرا به وجد آورد و به یاد پروژه «صدروزخوشحالی» سالهای قبلم افتادم که چه انرژیای داشتم و منتقل میکردم! انرژیای که هم حال خودم و برنامهها و اهدافم رو خوب میکرد و هم حال اطرافیانم رو، انرژیای که دلتنگش شدم و امشب تصمیم گرفتم انقلابی کنم و انرژی رو به زندگیم برگردونم:)
سالی که گذشت از پرتجربهتربن سالهای عمرم بود تا به الان، سالی که در ابتداش حتی قسم میخوردم به اعتبار و اعتماد آدمهاش که الان بسی پشیمانم، سالی که میگفتم بدون فلان جا یا فلان فرد یا فلان دوست و فلان فامیل دنیا سخت میشه و من زندگی بدون اینا رو نمیخوام الان به جایی رسیدم یا مرا به جایی رساندند که از کارهای کرده و نکردهام پشیمان شدهام! گاهی میخواهم فریاد بزنم که مگر خودت شاهد نبودی چه بر سرم آمد و یا آوردی پس این همه اصرار برای ماندنم برای چیست؟! گاهی میخواهم فریاد بزنم اما سکوت میکنم و به خودش میسپارم تا بهترین را خودش برایم رقم بزند.
میخواندم «به هر چه غیر از خدا امید داشته باشی خدا از همان چیز ناامیدت میکند» و در این یک سال امیدهای زیادی به ناامیدی ختم شد تا فقط خودش برایم بماند.
بهش گفتم یه روزی اگه تصمیم گرفتم از یه جا بیام بیرون هی اصرار نکن به موندنم، چون خودم اذیت میشم و قدرت خیال مانع خِردم میشه. گفت پس یادم باشه وزیر شدم نمایندهات نکنم! گفتم نه حالا تو منو بذار نماینده، هر وقت خواستم نباشم با استعفام موافقت کن! گفت کار مملکتهها! خاله بازی نیست هر وقت خواستی بری!.
از شوخی گذشته حالم رفتن بود یعنی تصمیم قاطعی که گرفته بودیم یا «اون» یا «ما» بود ولی انگاری دوگانه اون و ما نباید وجود داشته باشه، اون هست ما هم باید بپذیریم که هست! انگاری اینجا دیگه «حذف خود» یا «حذف دیگری» جواب نمیده. این بار باید ولایتپذیرتر باشیم و فرض بگیریم تلاش شد که نباشه، ولی نشد! حالا دیگه چیزهای دیگه نباید فدای بودن اون باشه! باید بزرگ شم و بمونم و ادامه بدم!
شرایط همیشه اون چیزی نیست که ما میخوایم ولی نتیجه میتونه اون چیزی باشه که میخوایم! هستم، چون نتیجه چیزی ارزشمندتر از «اون» خواهد بود!
حواسش بهمون هست، فقط باید بگیم یاعلی و توکل کنیم.
تا حالا روی یک خط مستقیم راه رفتید؟ تا حالا شده پاتون رو روی سرامیکی بذارید بدون اینکه روی مرزش با سرامیک کناری بره؟ تاحالا به پاهاتون نگاه کردید که هر گام رو چطور برمیدارید؟ در این مواقع به چی فکر میکنید؟ این درست زمانیست که کلی افکار متفاوت از ذهنتون عبور میکنه و اگر یکی بپرسه به چی فکر میکردید حتی نمیتونید انتخاب کنید و یکی رو تعریف کنید!
درست همون شبهایی که رو دست پدرم خوابم میبره یا خودمو تو آغوش مادرم میاندازم و در دلِ تاریکی بدون گفتن حتی کلمهای تک تک این موضوعات اشک میشن و میریزن و به روم نمیارن تا خالی شم، تا خفهام نکنه این بغض تا رها شم و بگم خدایا شکرت که این دو تا فرشته رو دارم .
بعضی دردها رو فقط فرشتهها میفهمند، بعضی دردها رو به صد نفر هم گفته باشی تا یه دور پیش فرشتهها بهشون اعتراف نکنی رهات نمیکنن و دستشونو از رو گردنت برنمیدارند.
پُرم، آنقدر پُر که حتی تلفنهای دوباره و سهباره «عَقَدْتُ لِسانَ» رو باز نمیکنه.
درباره این سایت